عشقم عشقای قدیم...
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
پیرمرد متعجب و نگران به خونه برگشت.
وقتی وارد خونه شد ، دید پیرزن تو اتاق نشسته و داره گریه میکنه.
متجب ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!!
نظرات شما عزیزان:
تو سختی و رنجِ بیش اَ اندازه ی زندگی....
ن غُر غُر کرد ، ن داد و فریاد کرد
ن کسی رو ناراحت کرد ، ن سیگار کشید
ن مشروب خورد ، نَ و نَ و نَ و..........
فقط دندوناشو رو هم فشار داد ، سرشم گرفت
پایینُ بی صدا اشک ریخــــ...!!
دوسِت دارم از ته دل ٬ دلی که پر پر میزنه
دلی که ساز عشقتو از همه بهتر میزنه
دوسِت دارمـ حتی اگه یه شب به خواب من نیای
عاشقتم مثل همه حتی اگه منو نخوای
پاسخ:ممـــــــــــــــــنون واقعا قشنگ بوددوست عزیز.