عشقم عشقای قدیم...

عشقم عشقای قدیم...

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

 

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.

 

پیرزن قبول کرد.


فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

 

پیرمرد متعجب و نگران به خونه برگشت.

 

وقتی وارد خونه شد ، دید پیرزن تو اتاق نشسته و داره گریه میکنه.

 

متجب ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

 

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

 

بابام نذاشت بیام!!!



نظرات شما عزیزان:

pirooz
ساعت14:35---30 آذر 1393
به سلامتیِ مردی که
تو سختی و رنجِ بیش اَ اندازه ی زندگی....
ن غُر غُر کرد ، ن داد و فریاد کرد
ن کسی رو ناراحت کرد ، ن سیگار کشید
ن مشروب خورد ، نَ و نَ و نَ و..........
فقط دندوناشو رو هم فشار داد ، سرشم گرفت
پایینُ بی صدا اشک ریخــــ...!!


عشق2طرفه(محمد)
ساعت10:28---29 آذر 1393

دوسِت دارم از ته دل ٬ دلی که پر پر میزنه



دلی که ساز عشقتو از همه بهتر میزنه



دوسِت دارمـ حتی اگه یه شب به خواب من نیای



عاشقتم مثل همه حتی اگه منو نخوای
پاسخ:ممـــــــــــــــــنون واقعا قشنگ بوددوست عزیز.

 



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





♥ 26 / 9 / 1393برچسب:, ساعت 15:38 توسط زهرا